سینوسی

اینجا از هر دری حرف میزنم

سینوسی

اینجا از هر دری حرف میزنم

سینوسی
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۶ اسفند ۹۴، ۰۴:۵۳ - ibo khalil
    تشکر
نویسندگان

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

سلام

میدونم میدونم خیلی شرمنده،اما واقعا نوشتن سخته.منم که سینوسی ام و هی بالا پایین میشم.دعا کنید از این وضع در بیام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۳
سینوسی

نوجوانی ام به بازی گذشت. در آرزوی گشت و گذار. آن سال ها میان کتاب و درس و مدرسه، همیشه ته ذهنم دنبال نقطه ای برای فرار می گشتم. فرار به سمت تفریح. و تفریح یک محدوده ی وسیع و تمام نشدنی بود. از توپ دو لایه ی پلاستیکی و مهمانی رفتن و آتاری گرفته تا سرگرمی های ساده. یا حتی دویدن ِ محض. هرچه که غیر از درس بود. به امید زنگ های تفریح مدرسه می رفتم. در آن بیست دقیقه زنگ تفریح ِ میان ِ دو ساعتِ اول زندگی می کردم. اگر توپ را از ما می گرفتند، با سنگ بازی می کردیم. سنگ را می گرفتند، می دویدیم. دنیا نمی توانست جلویمان را بگیرد. خانه که می رسیدم، به امید بازی با محمد و وحید مشق ها را می نوشتم. همه چیز به امید تفریح اتفاق می افتاد. تفریح اصل بود، زندگی حاشیه ..

به سال های دبیرستان که رسیدم، انگیزه ام ناگهان از تفریح به سمت ریاضیات رفت. جبر و هندسه خصوصا. دیفرانسیل هم. با محمد و وحید می نشستیم مسابقه می گذاشتیم. شب و روز. بیشتر کتاب های آن زمان را زخمی کرده بودیم. از تمام اوقات و مکالمات و حوادث، به مسئله پناه می بردم. گاهی از چیزی که ناراحت می شدم، به یک مسئله فکر می کردم و امیدوار می شدم. و حتی خوشحال. حال ِ عجیبی بود. یادم هست، توی مهمانی و مسافرت هم، مسئله رهایم نمی کرد. اگر به اصرار دیگران ورق و کتاب هایمان را نمی آوردیم، به نوشتن پشت جعبه دستمال کاغذی پناه می بردیم. آن ها نمی فهمیدند بر ما چه می گذرد. هیچ .. چه کسی می فهمید این "لذّت ِ حل مسئله به کمک مسئله را " .. ؟!

دانشگاه اما، شوق ِ این خوشی موقت را نابود کرد. دنیا چهره ی دیگری داشت. تب ِ سیاست ما را گرفت. بحث می کردیم و جنجال به راه می انداختیم و برای دنیا نقشه می کشیدیم. سیاست فضاهای خالی ذهنم را فتح کرده بود. درس ها می گذشت و من از کنارش. می خواندم ولی نه با علاقه. می نوشتم ولی پشت ذهنم چیز دیگری می گذشت. شور و شوق عجیبی برای به راه انداختن یک جنبش اجتماعی داشتم. بی آنکه اصلا چیزی بلد باشم. یا حتی اصول درستی داشته باشم. بعد این تب ِ سیاست، به تحوّلات روشنفکری رسید. مجله های ادبی و هنری. شعر و ادب و اندیشه. با شعر زندگی می کردم.  ادبیات سهم من از خوشی های ناچیز ِ روزگار بود. عصرها تا دیروقت دانشگاه می ماندم که پیاده با بچه های دانشگاه تهران، به حوزه ی هنری برویم و دو تا فیلم نگاه کنیم. و بعد بنشینم برایشان با هیجان توضیح دهم که فلان سکانس چه می گفت. هشت ماه شاید، هشت ماه ِ تمام رمان می خواندم .. در فاصله ای که منتظر ویزای آمریکا بودم. تقریبا تمام رمان های ترجمه شده ی توی بازار را خوانده بودم. آنقدر شعف داشتم که موازی خوانی می کردم .. یعنی یک رمان هنوز تمام نشده بود، یکی دیگر را شروع می کردم .. گاهی چهار پنج کتاب به طور هم زمان .. هر مکالمه ی دیگری برایم خسته کننده بود. آن روزها سهم من از خوشی های ناچیز ِ روزگار کتاب و رمان بود ..

استنفورد که رسیدم، ناگهان دوباره شوق دانش شکوفا شد. ادبیات دیگر چندان جذبه ای نداشت. به هجو بیشتر می مانست. خیال می کردم به لبه ی علم نزدیکم. شوقی شگفت به آموختن پدیدار شد. فضاهای ذهنی ام را با گرفتن درس های متنوع از دانشکده های مختلف پر می کردم. تئوری موسیقی را از دانشکده ی موسیقی گرفتم، فلسفه ی مدرن را سر کلاس نشستم، ویتگنشتاین را با یکی از استادهای معروف دنیا خواندم. اسب سواری ثبت نام کردم. سراغ فاینانس و اقتصاد رفتم و پنج ماه فکر و ذکرم بازار و اقتصاد آمریکا بود. به توصیه ی یکی از دوستانم به نوروساینس و علوم شناختی علاقه مند شدم. می خواستم ببینم آیا می شود خواب انسان را با پالس های ذهنی مدل کرد یا نه. همه ی اینها در کنار گرفتن درس های مهندسی اتفاق می افتاد. خوشی های زندگی، دوباره برایم دانش بشری شده بود. آنچنان شوقی در آن سال های نخست داشت که غم و غصه ی غربت را فرو می کوفت .. آموختن برایم بیش از آنکه هدف باشد، انگیزه بود. انگیزه برای خوش بودن .. همین خوشی های ناچیز ِ این روزگار ..

کم کم این شوق هم فرونشست. فهمیدم که هنوز علم پدیده های ساده ی دنیا را تفسیر نمی کرد. خواب های صادقه ی مرا، هیچ الکترودی نمی شناخت. غم غربت هم کاری شده بود. هر روز مرا زمین می زد. آمدم ایران. چنان که افتد و دانی ..

سال های بعد، شوق های گذرایی می آمد و می رفت. اما هیچ کدام دوامی نداشت. سینما، گردشگری، یادگرفتن زبان فرانسه و چیزهای شبیه این. زودگذر بودند و تُنُک .. شش ماه تمام، از نماز صبح تا نماز ظهر، زبان فرانسه می خواندم. یک روز دیدم این چه کاری ست آخر. ادامه ندادم. خسته بودم. رفتم کوه با رفیقی. نان و پنیرکی زدیم. سه تارش را آورده بود. شعری خواند و زد و گریست و برگشتیم. و من هیچ احساس ِ خاصی نداشتم. احساساتم را جا گذاشته بودم در خوشی هایم. خوشی های ناچیز ِ این روزگار. و از شما چه پنهان، خوشی هایم تمام شده بود ..

.

.

حالا مدّت هاست، صبح ها که بیدار می شوم، دنبال هیچ خوشی ِ ناچیزی ازین دنیا نیستم. زندگی راه خودش را می رود، من راه خودم را. و هردو به هم آنقدر سخت نمی گیریم. هیچ لذّتی دیگر برایم آنقدر جذّاب نیست. مثل کودکی هستم که از تمام اسباب بازی هایش خسته ست. کلافه. خوشی های این روزگار واقعا ناچیز ست و گذرا ..

به نازنین پدر گله از این ماجراها بردم. می گفت : " تنها لذت ِ حقیقی و پایدار این دنیا، عبادست .. جز دعا، هیچ چیز تعین مستقلی ندارد ... ". راست می گفت. اما من هنوز اهل ِ دعا به حساب نمی آیم. هنوز در لذّت عبادت غرق نمی شوم. کاش می شد. الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه ..

.

.

گریه مون هیچ. خنده مون هیچ. باخته و برنده مون هیچ. تنها آغوش تو مونده .. غیر اون هیچ!

و العصر.

ان الانسان لفی خسر ..

الا الذین آمنوا ..

و عملوالصالحات ..

و تواصوا بالحق .. و تواصوا بالصبر ..

.

.

برگرفته از:                                                    http://habaza.blogfa.com/post/242

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۳
سینوسی

سلام این متن خیلی طولانیه اما به خوندنش می ارزه

http://baharvin.ir/?p=346

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۳
سینوسی