سینوسی

اینجا از هر دری حرف میزنم

سینوسی

اینجا از هر دری حرف میزنم

سینوسی
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۶ اسفند ۹۴، ۰۴:۵۳ - ibo khalil
    تشکر
نویسندگان

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کامپیوتر» ثبت شده است

پیشنهادی برای روز جمعه

سخن از یک نامِ غریب است. نامی که در بین اسامی دختران ایرانی هر روز کمتر می شود؛ نام یک مادر؛ مادر مهربان همه ما.

همیشه برایم این "غربت" عجیب بوده! زیرا اسباب شهرت و محبوبیت تماما در او و تاریخچه زندگی اش جمع است؛ اما کوتاهی ما و شاید عوامل تاریخی دیگری باعث شده ما او را در حد شأنش تجلیل نکنیم و در بین مسلمین آن طور که شایسته ی حق اوست تکریم نشود.

کسی که نزد خدا و پیامبر اعظم از اهمیت و مرتبت خاص و والایی برخوردار بود.خانم بزرگواری که رسول خدا، برای وفات او، به جای روز عزا، "سال حزن و غم" اعلام کرد؛ عام الحزن!

او قبل از ازدواج خانمی ثروتمند، با شکوه و فخامت و جلال بود و بسیار زیبا و گرامی؛ او را اهل مکه ملکه ی عرب نامیده بودند و به جهت نجابت و عظمتش مورد احترام همگان بود. او اولین همسر پیامبر خداست؛ او اولین زن مسلمان است؛ او اولین نمازگزار در اسلام است؛ او در تصدیق و تایید نبوت رسول خدا، در حمایت و فداکاری برای اسلام لحظه ای کوتاهی نکرد. او وفادارترین یاور، آرامبخش ترین حامی برای رسول خدا بود؛ او سخاوتمندترین پشتیبان و عاشق ترین معشوق برای همسرش محمد مصطفی ص بود. او مادر فرزندان رسول خدا است؛ مادر فاطمه اطهر س!

او در ایمانش به خدا و رسول ثابت قدم و پاکباز بود. رسول خدا فقط او و سه زن الهی را در زمره ی زنان برگزیده عالمین معرفی کرد و در بین تمام زنان خلقت خدیجه کبری و دخترش فاطمه زهرا و آسیه و مریم را "انسان کامل" نامید. او در تمام مکارم اخلاق بی همتا بود. لذا بارها بعد از وفات خدیجه -حتی به همسران خود- می فرموند: خدیجه و أینَ مثلُ خدیجه؟ 

اما پیشنهاد: لطفا در روز دهم رمضان -یعنی روز جمعه ۲۸تیرماه۹۲- روز وفات حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها هر مسلمانی دخترش را با نام مبارک "خدیجه" صدا کند. یعنی فقط یک روز، نام دخترتان را خدیجه بگذارید و اگر کسی دو یا چند دختر دارد کوچکترین دختر را "خدیجه" بنامد. تاکید می کنم فقط برای یک روز! و از همه ی اعضاء فامیل و دوستان بخواهید تا دختر نازنین تان را به این نام مبارک صدا بزنند؛ خدیجه!

بیایید تلاش کنیم تا نام زیبای "خدیجه" زیاد شنیده شود و دلنشینی این نام زیبا، در تمامی خانه ها احساس شود و ان شاءالله با تلاش شما و سایر دوست داران محمد و آل محمد، یک رسم حسنه در احترام عمومی نسبت به مادر مهربان همه ی ما مسلمانان ؛ ام المومنین خدیجه کبری علیهاسلام در جامعه اسلامی مرسوم شود.

لطفا کوتاهی نکنید.

این نام گذاری برکات معنوی بسیاری دارد که شما بهتر می دانید.

به نقل از shahab-moradi.ir

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۲۲:۲۷
سینوسی

ارباب من خدا نیاره از نوکری تو سیر شم

جوونم و دلم میخواد که در خونه تو پیر شم

 

سلام به همه جوونای عزیز

روزتون مبارک.بهترین دعایی که میتونم بکنم اینه

اللهم اجعلنا للمتقین اماما

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۳۰
سینوسی

سلام دوستان امسال سال نو با فاطمیه مقارن شده،پس هفت سین مون رو اینجوری بچینیم.

 

رسیده عید و دلها شاد و خرم

همه در فکر دیدارند با هم

همه آماده اند سفره بچینند

به فکر سفره های هفت سینند

منم در سفره دارم هفت سین را

ولی توام شده با داغ زهرا

بود سین نخستین ، سیلی کین

به روی مادرم با دست سنگین

ببین بر سفره سین دومم را

که سویی نیست در چشمان زهرا

بگویم سین سوم تا بسوزی

که مادر سوخت بین کینه توزی

از این ماتم دل حیدر غمین است

که سین چهارمم سقط جنین است

به روی سفره سین پنجم اینست

سر سجاده اش زینب حزین است

شده سفره پر از اشک شبانه

ششم سین مانده سوت و کور خانه

چه گویم ای عزیز از سین آخر

بود آن سینه ی مجروح مادر

 

الهی به مادر مظلوممان ما را هدایت کن.

التماس دعا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۰۱
سینوسی

سلام

میدونم میدونم خیلی شرمنده،اما واقعا نوشتن سخته.منم که سینوسی ام و هی بالا پایین میشم.دعا کنید از این وضع در بیام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۳
سینوسی

نوجوانی ام به بازی گذشت. در آرزوی گشت و گذار. آن سال ها میان کتاب و درس و مدرسه، همیشه ته ذهنم دنبال نقطه ای برای فرار می گشتم. فرار به سمت تفریح. و تفریح یک محدوده ی وسیع و تمام نشدنی بود. از توپ دو لایه ی پلاستیکی و مهمانی رفتن و آتاری گرفته تا سرگرمی های ساده. یا حتی دویدن ِ محض. هرچه که غیر از درس بود. به امید زنگ های تفریح مدرسه می رفتم. در آن بیست دقیقه زنگ تفریح ِ میان ِ دو ساعتِ اول زندگی می کردم. اگر توپ را از ما می گرفتند، با سنگ بازی می کردیم. سنگ را می گرفتند، می دویدیم. دنیا نمی توانست جلویمان را بگیرد. خانه که می رسیدم، به امید بازی با محمد و وحید مشق ها را می نوشتم. همه چیز به امید تفریح اتفاق می افتاد. تفریح اصل بود، زندگی حاشیه ..

به سال های دبیرستان که رسیدم، انگیزه ام ناگهان از تفریح به سمت ریاضیات رفت. جبر و هندسه خصوصا. دیفرانسیل هم. با محمد و وحید می نشستیم مسابقه می گذاشتیم. شب و روز. بیشتر کتاب های آن زمان را زخمی کرده بودیم. از تمام اوقات و مکالمات و حوادث، به مسئله پناه می بردم. گاهی از چیزی که ناراحت می شدم، به یک مسئله فکر می کردم و امیدوار می شدم. و حتی خوشحال. حال ِ عجیبی بود. یادم هست، توی مهمانی و مسافرت هم، مسئله رهایم نمی کرد. اگر به اصرار دیگران ورق و کتاب هایمان را نمی آوردیم، به نوشتن پشت جعبه دستمال کاغذی پناه می بردیم. آن ها نمی فهمیدند بر ما چه می گذرد. هیچ .. چه کسی می فهمید این "لذّت ِ حل مسئله به کمک مسئله را " .. ؟!

دانشگاه اما، شوق ِ این خوشی موقت را نابود کرد. دنیا چهره ی دیگری داشت. تب ِ سیاست ما را گرفت. بحث می کردیم و جنجال به راه می انداختیم و برای دنیا نقشه می کشیدیم. سیاست فضاهای خالی ذهنم را فتح کرده بود. درس ها می گذشت و من از کنارش. می خواندم ولی نه با علاقه. می نوشتم ولی پشت ذهنم چیز دیگری می گذشت. شور و شوق عجیبی برای به راه انداختن یک جنبش اجتماعی داشتم. بی آنکه اصلا چیزی بلد باشم. یا حتی اصول درستی داشته باشم. بعد این تب ِ سیاست، به تحوّلات روشنفکری رسید. مجله های ادبی و هنری. شعر و ادب و اندیشه. با شعر زندگی می کردم.  ادبیات سهم من از خوشی های ناچیز ِ روزگار بود. عصرها تا دیروقت دانشگاه می ماندم که پیاده با بچه های دانشگاه تهران، به حوزه ی هنری برویم و دو تا فیلم نگاه کنیم. و بعد بنشینم برایشان با هیجان توضیح دهم که فلان سکانس چه می گفت. هشت ماه شاید، هشت ماه ِ تمام رمان می خواندم .. در فاصله ای که منتظر ویزای آمریکا بودم. تقریبا تمام رمان های ترجمه شده ی توی بازار را خوانده بودم. آنقدر شعف داشتم که موازی خوانی می کردم .. یعنی یک رمان هنوز تمام نشده بود، یکی دیگر را شروع می کردم .. گاهی چهار پنج کتاب به طور هم زمان .. هر مکالمه ی دیگری برایم خسته کننده بود. آن روزها سهم من از خوشی های ناچیز ِ روزگار کتاب و رمان بود ..

استنفورد که رسیدم، ناگهان دوباره شوق دانش شکوفا شد. ادبیات دیگر چندان جذبه ای نداشت. به هجو بیشتر می مانست. خیال می کردم به لبه ی علم نزدیکم. شوقی شگفت به آموختن پدیدار شد. فضاهای ذهنی ام را با گرفتن درس های متنوع از دانشکده های مختلف پر می کردم. تئوری موسیقی را از دانشکده ی موسیقی گرفتم، فلسفه ی مدرن را سر کلاس نشستم، ویتگنشتاین را با یکی از استادهای معروف دنیا خواندم. اسب سواری ثبت نام کردم. سراغ فاینانس و اقتصاد رفتم و پنج ماه فکر و ذکرم بازار و اقتصاد آمریکا بود. به توصیه ی یکی از دوستانم به نوروساینس و علوم شناختی علاقه مند شدم. می خواستم ببینم آیا می شود خواب انسان را با پالس های ذهنی مدل کرد یا نه. همه ی اینها در کنار گرفتن درس های مهندسی اتفاق می افتاد. خوشی های زندگی، دوباره برایم دانش بشری شده بود. آنچنان شوقی در آن سال های نخست داشت که غم و غصه ی غربت را فرو می کوفت .. آموختن برایم بیش از آنکه هدف باشد، انگیزه بود. انگیزه برای خوش بودن .. همین خوشی های ناچیز ِ این روزگار ..

کم کم این شوق هم فرونشست. فهمیدم که هنوز علم پدیده های ساده ی دنیا را تفسیر نمی کرد. خواب های صادقه ی مرا، هیچ الکترودی نمی شناخت. غم غربت هم کاری شده بود. هر روز مرا زمین می زد. آمدم ایران. چنان که افتد و دانی ..

سال های بعد، شوق های گذرایی می آمد و می رفت. اما هیچ کدام دوامی نداشت. سینما، گردشگری، یادگرفتن زبان فرانسه و چیزهای شبیه این. زودگذر بودند و تُنُک .. شش ماه تمام، از نماز صبح تا نماز ظهر، زبان فرانسه می خواندم. یک روز دیدم این چه کاری ست آخر. ادامه ندادم. خسته بودم. رفتم کوه با رفیقی. نان و پنیرکی زدیم. سه تارش را آورده بود. شعری خواند و زد و گریست و برگشتیم. و من هیچ احساس ِ خاصی نداشتم. احساساتم را جا گذاشته بودم در خوشی هایم. خوشی های ناچیز ِ این روزگار. و از شما چه پنهان، خوشی هایم تمام شده بود ..

.

.

حالا مدّت هاست، صبح ها که بیدار می شوم، دنبال هیچ خوشی ِ ناچیزی ازین دنیا نیستم. زندگی راه خودش را می رود، من راه خودم را. و هردو به هم آنقدر سخت نمی گیریم. هیچ لذّتی دیگر برایم آنقدر جذّاب نیست. مثل کودکی هستم که از تمام اسباب بازی هایش خسته ست. کلافه. خوشی های این روزگار واقعا ناچیز ست و گذرا ..

به نازنین پدر گله از این ماجراها بردم. می گفت : " تنها لذت ِ حقیقی و پایدار این دنیا، عبادست .. جز دعا، هیچ چیز تعین مستقلی ندارد ... ". راست می گفت. اما من هنوز اهل ِ دعا به حساب نمی آیم. هنوز در لذّت عبادت غرق نمی شوم. کاش می شد. الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه ..

.

.

گریه مون هیچ. خنده مون هیچ. باخته و برنده مون هیچ. تنها آغوش تو مونده .. غیر اون هیچ!

و العصر.

ان الانسان لفی خسر ..

الا الذین آمنوا ..

و عملوالصالحات ..

و تواصوا بالحق .. و تواصوا بالصبر ..

.

.

برگرفته از:                                                    http://habaza.blogfa.com/post/242

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۳
سینوسی

سلام این متن خیلی طولانیه اما به خوندنش می ارزه

http://baharvin.ir/?p=346

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۳
سینوسی

دو روز پیش سالروز فروپاشی امپراطوری اسلامی در اندلس (اسپانیای امروز) بود. به همین مناسبت گروهی از شهروندان اسپانیایی جشنی برگزار کردند. گفته می‌شود برگزار کنندگان این جشن، در مراسم خود پرچم امپراطوری اسلامی اندلس که پس از شکست مسلمانان توسط صلیبی‌ها (مسیحیان) به غنیمت گرفته شده، را نیز به نمایش درآوردند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۱ ، ۲۳:۱۸
سینوسی

الهی! باخاطری خسته، دل به جود و کرم تو بسته...دست از پاچه خواری اساتید شسته و در انتظار نمرات نشسته ام

گر پاس شوند کریمی، پاس نشوند حکیمی.
نیفتم شاکرم، بیفتم صابرم که چاره ای ندارم جز اینکه بر همین درگاه بمانم و بخوانم و بخوانم.
الهی شهریه ها بالاست که می دانی و جیب ما خالی است که می بینی.
نه پای گریز از امتحان دارم و نه زبان ستیز با استاد...
اصلا الهی دانشجویی را چه شاید و از او چه باید؟
دستم بگیر که تو خدایی و درمانی و مرا همچو استاد نمی رانی...لبخند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۱ ، ۱۳:۰۸
سینوسی

سلام دوستان

امروز میخوام یک وبلاگ عالی در زمینه برنامه نویسی بهتون معرفی کنم.

www.dotnettips.info

این وبلاگ متعلق به آقای وحید نصیری هست.

خلاصه وبلاگ ایشون رو هم از تاریخ مهر 87 تا اردیبهشت 91 میتونید از لینک زیر دانلود کنید.

https://dotnettipsrepository.svn.codeplex.com/svn/Trunk/DotNetTipsCHM/blog3.zip

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۱ ، ۱۰:۰۲
سینوسی

سلام

بالاخره امتحانات تموم شد،البته با کلی دردسر و گله از اساتید به علت...

نمیدونم اما تا بوده همین بوده

راستش سعی دارم فعالیتم رو بیشتر کنم،امیدوارم مطالب ارزش خوندن داشته باشه

یا حق

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۱ ، ۰۵:۰۱
سینوسی